مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد كه در فاصله ای دور از خانه اش روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به كنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف كنند. پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده. پسر دوم گفت: نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید ِشكفتن. پسر سوم گفت: نه... درختی بود سرشار از شكوفه های زیبا و عطر آگین... و باشكوهترین صحنه ای بود كه تا به امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه !!! درخت بالغی بود پر از میوه ها... پر از زندگی و زایش!