این که می گویم عشق باید که آدم را دریابد حقیقتی ست که
به آن رسیده ام . اگر دنبالش بیفتی مثل این است که
خواب نما شده باشی
این عزیز دوست داشتنی ام به عشقی گرفتار شد
که بعضی چیزها را به ما گفت و بعضی چیزها را که
گمان می برد شورش ما را برمی انگیزد لای ورق پیچید
و در درز دیوار حاشا گذاشت و گذاشت ما خوش
باشیم
آن یکی هم با خانواده اش همین کرد و ازدواجشان
شکل گرفت
سنش کم نبود که بخواهیم به انتخابش شک کنیم
و تازه کمی هم از حد مجاز گذشته بود
خیلی ها را با دلایلی که به نظرم کاملا عقلانی می رسید رد کرده بود
برای همین بیشتر اطمینان داشتیم که اشتباه نمی کند
حالا یکی آمده بود که حسابی دلش را برده بود
با شرایطی که می دانم می توانست دلایل خوبی شود
برای رد شدنش اما این بار این چیزها مانع نشد که نظر
این عزیز دوست داشتنی برگردد
این که در هم چه می دیدند که عقلشان را به خفقان واداشتند ، را حدس می زنم
اما مجال گفتنش نیست . این را بگویم که آنها نه قصد
فریب خود را داشتند نه ما را واقعا هم دیگر را پیدا
کرده بودند و بخاطر داشتن ِِ هم خیلی چیزها را پذیرفتند
این عشق بود که آن ها را یافته بود ؟
من می گویم نه .
حالاچند سال است که از زندگی شان می گذرد با وجود
دو فرزند چند بار تا مرز جدایی پیش رفته اند .
برایم که حرف می زند بغض می کند
یک لحظه به دوست داشتنش میل می کند لحظه ای
دیگر به انزجار
به نظرم بخاطر بچه در یک رابطه ماندن تلخ ترین
شکل ِِ وابستگی ست .
به نظرم بخاطر میل جنسی نماندن پست ترین نوع ِِ
نخواستن ست .
راستش تا حالا اینجور حرف ها را اینجا ننوشته ام
اما بسیار غمگینم
شاید این توجیه خوبی نباشد اما می دانم این روزها
این مشکل را خیلی ها دارند
زنی که همه ی انرژی اش را پای یک زندگی فکسنی
می گذارد تا روز را شب کند بچه ها را به حساب
خودش بزرگ کند تا در انتها برسد به شب که هیکلی کنار او
می خواهد به کام برسد که حتی یک لحظه ی سخت
زن را نمی داند و تازه با کمال وقاحت در دعواهایش از زنانی صحبت
می کند که توی خیابان ریخته اند و حاضرند همه جوره
در خدمتش باشند
از دختری حرف می زند که تا به حال چندین بار از او
درخواست رابطه کرده است
خدای من قلبم درد می گیرد
دختران نوجوانی را دیده ام که دل به جوانی داده اند
و خود را برای رسیدن به او به آب و آتش می زنند
این ها را ذهنم هضم می کند که نصیحتم را نپذیرند
اما کس که در مرز 40 سالگی به هوس بارگی می افتد را چه کنم ؟!
ذهنم این چند ماه دارد هی بالا می آورد
دست هایم سر داغم را می گیرد شاید از این دَوَران
تهوع آور رهایی دهد اما نمی شود .
بازار بتان رنگارنگ رواج گرفته است
مریم. ا